داستان درباره نماز
نماز غلام پرهیزگار
سالی در مدینه قحطی و خشکسالی بود و مردم در صحرا و بیابان میرفتند و دعا میکردند، نماز میخواندند، شخصی میگوید من غلامی را در خلوت و تنهایی دیدم که نماز میخواند و عبادت میکرد، از خشوع و گریهای که میکرد و مناجاتی که با حق کرد و از دعائی که کرد بارانی آمد که مجذوب او شدم و شک نکردم که آمدن باران از دعا و نماز او بوده است، لذا دنبالش را گرفتم هر جور هست من باید این غلام را در اختیار بگیرم و صاحب او شوم برای اینکه غلام او بشوم. دنبال او را گرفتم، آمد و آمد و رفت به خانهی امام زین العابدین (علیه السلام). این شخص رفت خدمت حضرت سجاد (علیه السلام) و گفت: آقا شما یک غلامی دارید من این غلام را میخواهم از شما بخرم، نه برای اینکه غلام من باشد، میخواهم او مخدوم من باشد و من میخواهم خدمتگزار او باشم، منتگذار و آن را به من بفروش. حضرت فرمود: آن را به تو می بخشم. تا بالاخره آن غلام را حاضر میکنند حضرت میگوید همین را میگویی؟ شخص میگوید: بله. حضرت میفرماید: ای غلام، این شخص مالک تو است، غلام یک نگاه حسرت باری به من کرد و گفت: تو که بودی که آمدی و مرا از مولایم جدا کردی؟
نماز غلام پرهیزگار
سالی در مدینه قحطی و خشکسالی بود و مردم در صحرا و بیابان میرفتند و دعا میکردند، نماز میخواندند، شخصی میگوید من غلامی را در خلوت و تنهایی دیدم که نماز میخواند و عبادت میکرد، از خشوع و گریهای که میکرد و مناجاتی که با حق کرد و از دعائی که کرد بارانی آمد که مجذوب او شدم و شک نکردم که آمدن باران از دعا و نماز او بوده است، لذا دنبالش را گرفتم هر جور هست من باید این غلام را در اختیار بگیرم و صاحب او شوم برای اینکه غلام او بشوم. دنبال او را گرفتم، آمد و آمد و رفت به خانهی امام زین العابدین (علیه السلام). این شخص رفت خدمت حضرت سجاد (علیه السلام) و گفت: آقا شما یک غلامی دارید من این غلام را میخواهم از شما بخرم، نه برای اینکه غلام من باشد، میخواهم او مخدوم من باشد و من میخواهم خدمتگزار او باشم، منتگذار و آن را به من بفروش. حضرت فرمود: آن را به تو می بخشم. تا بالاخره آن غلام را حاضر میکنند حضرت میگوید همین را میگویی؟ شخص میگوید: بله. حضرت میفرماید: ای غلام، این شخص مالک تو است، غلام یک نگاه حسرت باری به من کرد و گفت: تو که بودی که آمدی و مرا از مولایم جدا کردی؟
شخص میگوید: من به او گفتم قربان تو؛ من تو را نگرفتم برای اینکه خدمتگزار خودم قرار بدهم من تو را گرفتم برای اینکه خدمتگزار تو باشم برای اینکه من در تو چیزی دیدم که در کسی دیگر ندیدهام، من جز برای اینکه خدمتگزار باشم هیچ قصد و غرضی نداشتم من میخواهم از محضر تو استفاده بکنم و بهره ببرم بعد جریان را به او گفتم، تا سخن من تمام شد رو کرد به آسمان و گفت: خدایا این رازی بود بین من و تو، من نمیخواستم بندگان تو اطلاع پیدا کنند حالا که بندگانت را مطلع کردهای خدایا من را ببر، همین را گفت و جان به جان آفرین تسلیم کرد .[۱]
[۱]. داستان راستان
نماز جماعت چشمچران
به رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) گفتند: فلان جوان که در نماز جماعت شما حاضر میشود چشمچران است و به نامحرم نگاه میکند. حضرت فرمود: او را به حال خود واگذارید که این نماز جماعت سبب ترک این عادت زشتش میشود. بعد ازمدتی به پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) خبر دادند که آن جوان موفق به توبه از آن عادت زشت شده است.
نابینا و نماز جماعت
یک نفر نابینا به حضور پیامبر (صلی الله علیه و آله) رسید و عرض کرد من نابینا (یا شب کور) هستم صدای اذان جماعت را میشنوم ولی کسی نیست که دستم را بگیرد و مرا به جماعت برساند. پیامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: از منزل خود تا مسجد، طنابی ببند، هنگام نماز جماعت، آن طناب را بگیر و با راهنمایی آن خود را به مسجد برسان و در نماز جماعت شرکت کن .[۱]
[۱]. تهذیب الاحکام جدید، ج ۲، ص ۲۶۶.
نماز همه چیز ماست
یکی از اسراء نمازش که تمام شد، سربازش عراقی صدایش کرد و گفت: - شماها از نماز خواندن خسته نمی شوید؟ همیشه می بینم چند نفر در حال نماز هستید، حتی شبها و نیمه شبها، شما خواب ندارید؟ آن برادر با آرامش رو به سرباز عراقی کرد و جواب داد: - ما به خاطر همین نماز اینجا اسیر شده ایم. نماز همه چیز ماست. نماز نور چشم ماست .[۱]
[۱]. زخم شقایق، ص ۵.
[ بازدید : 79 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]